روزی یک شکارچی عقابی را شکار کرد ، وقتی به لانه عقاب نزدیک شد با دیدن دو تخم عقاب در لانه ناراحت شد و برای جبران این اشتباهش تصمیم به نگهداری از آن ها گرفت . وقتی به خانه رسید تخم ها را در لانه اردکی که در انتظار جوجه شدن تخم هایش بود ، قرار داد.
و بدین ترتیب جوجه عقاب ها به همراه جوجه اردک ها بدنیا آمدند ، وطبیعتا وقتی به اطراف خود نگاه کردند ، دیدند که همه اردک هستند و آنها هم فکر کردند که اردک هستند . آنها از همان کارهایی که اردک ها انجام میدادند پیروی میکردند. به لجن زارها میرفتند و برای پیدا کردن غذا زمین را میگشتند و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار ، کمی در هوا پرواز میکردند!!! تا اینکه روزی یکی از آنها پرنده ی بزرگ و با عظمتی را بالای سرش برفراز آسمان دید، آن پرنده با شکوه تمام و با یک حرکت ناچیز بالهایش ، برخلاف جریان شدید باد پرواز میکرد. یکی از جوجه عقابها از دیگری پرسید که آن چه پرنده ای است که به این زیبایی پرواز میکند ؟ جوجه عقاب دیگر در پاسخ گفت که نمی داند . به سراغ اردک مادر رفتند و سوال پرسیدند ، و اردک پس از نگاه کردن به عقاب به سرشان زد و با عصبانیت و تمسخر گفت: در حد شما نیست که به آن پرنده فکر کنید ، او عقاب است سلطان پرندگان ، او متعلق به آسمان هاست و ما متعلق به زمین و دره ها و لجنزار ها ، این فکر را از سرتان بیرون کنید و به خوردن همین لجن ها ادامه بدید. جوجه دوم گفت درست است برادر ما که راحت زندگی میکنیم چکارمان با عقاب است .اما جوجه اول تصمیم خودش را گرفته بود و گفت باید مثل آن پرنده باشم و شروع کرد به بال زدن ، آنقدر تلاش کرد و تمرین کرد تا اینکه بالاخره روزی پرواز را یاد گرفت و رفت . جوجه دوم مثل اردک زندگی کرد و مثل اردک مرد. به راستی که چه تعداد انسانهای زیادی که به جوجه عقاب دوم شباهت دارند…
انسانها همگی بالفطره عقاب هستند و عاشق پرواز و کمال ، ولی این قوه در عده خیلی کمی تبدیل به بالفعل می شود. همه انسانها میتواند عقاب شوند ولی اکثرا با تفکر یک اردک زندگی می کنند و با همان طرز فکر از دنیا میروند. عقاب به قله فکر می کند، بالهایش را باز می کند و به سمت آن به پرواز در می آید و میداند که فکر رسیدن به قله فقط از پایین دره غیر ممکن به نظر می رسد. همه انسان ها در وجودشان از قدرت بی نهایت بزرگی برخوردار هستند که متاسفانه بعضی از ما انسان ها با فکر اشتباه و نادرست خودمان را در حد تفکر یک اردک نگه می داریم و غافل از این هستیم که خداوند به انسان این قدرت را بخشیده که اراده کند و خلق کند. آری ، این انسان هست و اندیشه هایش… هدف از گفتن این داستان در شروع کار این است که ” هر گونه بیاندیشی ، همان میشود “